الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

عروسک قشنگمون النا

ماجرای می می و شیر خشک :(

سلام دخترم بازم شرمندتم که دیر اومدم اومدم که برات از ماجرای شیر خوردنت بگم که درست وقتی که دو ماه و دو روزت شد دیگه شیر من رو نخوردی فقط جیغ زدی تا بغلت کردم شیر بخوری جیغ میزدی که رفتیم دکتر و دکتر گفت طعم شیر عوض شده و دوست نداره تا چند وقت دیگه درست میشه که همین طور هم شد که امروز به خواست خودت می می خوردی ولی چون مولکول های شیر خشک رو تا حدی شکستند که تا میخوری جذب بدنت میشه و چون تو این مدت کمتر خوردی و از عادت در اومده بودی یه کوچولو بالا آوردی ولی خیلی خوشحالم کردی که بعد از مدت ها شیرم رو خوردی خیلی دوست دارم ...
9 آبان 1392

روزی پراز دلهره که به بهترین روز عمرم تبدیل شد

یک روز قبل هیجدهم خرداد با بابایی رفتیم مطب دکتر ، دکتر صدای قلب تو گوش کرد  فشارمو گرفت و وزن کرد و گفت برو برا شام یه چیز آبکی زود بخور زیاد هم دیر نکن بعد تا فردا صبح آب هم نخور ناشتا بعد از نماز بیا بیمارستان من هم ساعت   ( 7.30 یا 8 )عمل میکنم اومدیم خونه مامانی اینا کمی سوپ خوردم بعد با بابایی کارت گیفت هاتو نوشتیم شب تخت خاله آیناز رو آوردیم گذاشیم پذیرایی ننوی تو رو هم کنارش مثلا که خواستیم زود بخوابیم من که تا صبح بیدار بودم نتونستم بخوابم مامانی هم بیدار بود بابات هم تا صبح هی بیدار شد  تو هم  کا تا صبح تو دلم چرخیدی انگار میدونستی میخوای بیای منم چون بند ناف گردنت بود به خاطرهمین از چرخیدنت ن...
9 آبان 1392

چکاب سه ماهگی عسلی

٢٩ خرداد با مامانی رفتیم پیش دکترت برا چکاب ماهیانه وزن ٥٣٠٠   قد :٦١  دور سر :٤٠ خدارو شکر دکر از همه چی راضی بود شیرت رو با ببلاک ١ عوض کردیم به جای قطره مولتی وتامین هم قطره ویتان نوشت یه آمپول کلسیم د داد تا گردنت رو بهتر نگه داری و ازفرداش خیلی راحت تر غلت زدی نصفشو به شما زدن و نصف و یه کامل هم به من تا از شیرم جذبت بشه برا آمپول استرس داشتم که خدارو شکر خیلی دختر شجاعی بودی خیلی کم گریه کردی ...
9 آبان 1392

با النا تا سه ماهگی

سلام دخترم امروز سه ماه و سیزده روز است که زندگی ما با قدم پربرکتت شیرین تر شده  و طعم عسل گرفته سه ماه و سیزده روز است که یه فرشته کوچولو  پیشمون میخوابه البته قبلا هم تو دل من  میخوابیدی یا با  لگد های نازت نمی زاشتی بخوابم و وقتی خواب از سرم میپرید  بیخیال میشدی گاهی وقتها دلم برا لگدهات هم تنگ میشه  ولی اینکه تو بغلمی خیلی شیرین تر و لذت بخشه   گاهی وقتها دلم برا روزهایی که فقط شیر  خودمو میخوردی خیلی تنگ میشه عروسکم دقیقا از فردای جشن دو ماهگیت که  وقت واکسن داشتیم شیر مامان کم شد ...
9 آبان 1392

هدیه

سه ماه و ٢٧ روز و١٦ ساعت پیش در چنین روز فرشته ها بلخره در خونه ما رو هم زدند هدیه ای بود از طرف خدا دختر نازمون النا ...
9 آبان 1392

عید غدیر و سومین سالگرد عروسی مامان و بابا

سلام دخترم عیدت مبارک  درسته بابایی سید نیست ولی خوب من سیدم و تو هم جمعه ها سید محسوب میشی  خانوم کوچولوی مامان عیدت مبارک  این اولین سالی هست که سالگرد ازدواجمون  رو کنار دختر گلمون جشن میگیریم امروز به ما ثابت شد که زندگی به تو معنی نداشت از خدا به خاطر چنین کادوی با ارزشی که تو دستامون قرار داد صد هزار با متشکرم ...
9 آبان 1392