الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

عروسک قشنگمون النا

خاطرات کودکی الناجونم

دخترم مستقل شده(:

دخترم دیگه میتونه به تنهایی از مبل و تختش بالا بره و پایین بیاد میله تختت رو هم در آوردیم تا راحت باشی خودش میره رو تختش و با کتاباش و اسباب بازی هاش بازی میکنه   ...
6 خرداد 1393

النای15 روز تا تولد یک سالگی 350 روزه و روز شمار

امروز النای ناز مامان وبا با 350 روز سن داره فقط 15 روز دیگه یه ساله میشه عسل مامان یک سال که چیزی نیست دخترم 365 روز مثل یه لحظه است فقط ما که از بودن کنار تو سیر نمیشیم یادم میاد پارسال این روزها دلمون شور میزد تا زود تر النای نازمون رو ببینیم ولی الان النا جون بغلمونه ... کنارمونه ... ما از بودن کنارش لذت میبریم ...   الان داره با باباش بازی میکنه... دلم برا نوزادیات یه زره شده انگار چندین سال قبل بود کا دخترمون نی نی بود و برا خواستن هر چیزی گریه میکرد ولی الان با انگشت کوچولوی خوشمزه اش اشاره میکنه به چیزی که میخواد البته اگه دستش نرسه چون کلی مستقل شده برا خودش چیزی رو که زمینه یا میدونه کجاس خودش ...
5 خرداد 1393

النا 11 ماهه

دخترم10 ماهگی هم تموم شد و 2 ماه بیشتر وقت نداری که یک سا تولد بازی میکنیم تا یاد بگیری قبل از تولد یک سالگیت قربون اون نگاهای خوشمزه ات در حال انگشت زدن به کیک قربون انگشت کوچولوت ...
20 فروردين 1393

اولین پست سال 93 واولین عیدمون که دخترمون کنارمون بود

سلام دختر شیرین تر از عسلم عیدت مبارک سال خوبی رو برات آرزو میکنم خدا کنه امسال به هیچ وجه شبنم روی گونه های گل قشنگم نشینه اگه توی دنیا همه مادر میشدن هممون زندگی خیلی راحتی داشتیم یادم میاد همین5 سال پیش که 15 سال داشت 100 هزار تومن ترقه داده بودم و کوله پشتیم رو پر کرده بودم راه میرفتم میترکوندم ولی سال قبل که تو دلم بودی فهمیدم چه اشتباه بزرگی کرده بودم  امسال که بغلم بودی 10 ماهه بودی با هر صدای ترقه میپریدم هوا تو گوشات پنبه میزاشتم گریه نکنی بد ترین روز عمرم بود وقتی میترسیدی پا به پات گریه میکردم الان که دارم با خودم فکر میکنم میگم من چه طوری فکر حال مریض ها و باردارها رو بچه ها و پیر هارو نکرده بودم نهایت بد جنس...
2 فروردين 1393

برگشتی دوباره با یه پست پر بار بعد از یه مدت طولانی

النا تا این لحظه 7 ماه و 20 روز و 5 ساعت و 22 دقیقه و17 ثانیه سن دارد سلام دخمل نازم ببخش که چند وقتی بود کمرنگ بودم و برات ننوشتم چند وقتی بود حال و هوای نوشتن نداشتم بعد هم نمیدونستم از کجا شروع کنم از آخرای 5 ماهگی کمکم شروع کردی به خوردن غذای کمکی غذا خوردن رو خیلی دوست داری مخصوصا تیلیت آب ماهیچه که عاشقشی وقتی تموم میشه میگی باز باز برا صبحونت یه روز زرده تخم مرغ یه روز زرده تخم بلدرچین میخوری عاشق نونی تا میبینی میگی په په وقتی داری غذا میخوری هی میگی بووی بووی بین غذا هم همش بوس بارونم میکنی که خیلی مچسبه به تخم مرغ میگی موتا یعنی یومورتا به بیسکوییت میگی بیدیبیت وقتی دوتامون تنهاییم اکثرا به من میگی مام ما وقتی بابا ی...
8 بهمن 1392