الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

عروسک قشنگمون النا

روزی پراز دلهره که به بهترین روز عمرم تبدیل شد

1392/8/9 22:59
نویسنده : مامان سحر
231 بازدید
اشتراک گذاری

یک روز قبل هیجدهم خرداد با بابایی رفتیم مطب دکتر ، دکتر صدای قلب تو گوش کرد

 فشارمو گرفت و وزن کرد و گفت برو برا شام یه چیز آبکی زود بخور زیاد هم دیر نکن

بعد تا فردا صبح آب هم نخور ناشتا بعد از نماز بیا بیمارستان من هم ساعت 

 ( 7.30 یا 8 )عمل میکنم اومدیم خونه مامانی اینا کمی سوپ خوردم بعد با بابایی

کارت گیفت هاتو نوشتیم شب تخت خاله آیناز رو آوردیم گذاشیم پذیرایی ننوی تو رو هم کنارش

مثلا که خواستیم زود بخوابیم من که تا صبح بیدار بودم نتونستم بخوابم مامانی هم بیدار بود

بابات هم تا صبح هی بیدار شد  تو هم  کا تا صبح تو دلم چرخیدی انگار میدونستی میخوای بیای

منم چون بند ناف گردنت بود به خاطرهمین از چرخیدنت نگران میشدم

ساعت 4:30 بیدار شدیم من رفتم وضو گرفتم و بعد دوش گرفتم وسایلامون رو برداشتیم 

 راه افتادیم 10 دقیقه به 5 بیمارستان بودیم بابا رفت کارهای بستری رو انجام بده

من و مامانی هم تو سالن انتظار نشستیم اصلا دلهره نداشتم مامانی از من بیشتر میترسید

به روی خودش نمی آورد . بابایی بعد گفت که که وقتی تو با پرستار رفتی تا موقع اومدنت یکسره

گریه کرد آخه همه میدونستن من از عمل و بخیه چه وحشتی دارم

ساعت 5:30 بود یه پرستار اومد گفت مریض آقای دکتر وجودی پاشه بیاد به بابا گفت تو هم بیا

رفتیم تو یه اتاق لباسای منو عوض کرد داد به بابا به من گفت خداحافظی کن بیا رفتیم

بخش زایشگاه یه مچ بند چسبوند رو مچم که روش مشخصات نوشته بود اونجا بود که به لرزه افتادم

آخه اکثرا خانومایی که اونجا بودن بچه دومشون بود یا سن بالا بودن اونهایی که اولین بارشون بود

گریه میردن ولی من از گریه هم میترسیدم که بعد عمل میگرنم شروع بشه نتونم درست ببینمت

پرستار به بقیه گفت از این یاد بگیرین سنش از همتون کمتره من بیشتر ترسیدم (وقتی النا ٢٧ روزه بود

من ١٨ سالم تموم شد و شدم ١٩)

 بعد سرم وصل کرد و صدای قلبت رو برام باز کرد صدای دستگاه ضعیف بود اول ترسیدم

که چیزیت شده باشه بعددیدم صدای قلب کوچولوت خیلی آروم میاد نامردا دستگاهشون خراب بود

همه رو ترسونده بود

10دقیقه به 8 دکتر اومد پرستار برام سونت وصل کردن منو بردن نشودن روی یه ویلچر

 پتو انداختن رو پام بردن سمت اتاق های عمل دیگه دل شوره  شروع شده بود

اگه میزاشتن زار زار گریه میکرم ولی نمی خواستم کم بیارم میدونستم اگه گریه کنم

سردرد میگیرم بعد عمل اسیر میشم بردن تو یه راه رو که پر اتاق عمل بود داشتم

از وحشت کم مونده بود قش کنم چنتا از دستیار دکترها با لباس های چروک سر تا پا

سبز آماده شده بودن داشتن با هم دیگه شوخی های بی مزه میکردن از مریض های

مرده و نوزاد های نارس و مرده حرف میزدن که داشت حالم بد میشد

ساعت 8:30 منو بردن اتاق عمل پرستار کمکم کرد روی تخت دراز کشیدم بعد دکتر اومد

و پرستار گفت نترس آقای دکتر شکمت رو میخواد بشوره بعد شکمم رو با بتادین شستن

و دکتر بی حوشی اومد وآمپول رو به پرستار داد دیگه بقیه اش یادم

 نمیاد چشم که باز کردم اتاق ریکاوری بودم و دو تا پسر بچه کوچولو هم رو تخت های کناری بودن

که بد جوری گریه میکردن اولش اصلا نفهمیدم چی به چیه  نا خوداگاه دستم رفت

رو شکمم یهو داد زدم دخترم کجاست پرستار گفت بردنش بازم با گریه داد زدم دخترم

سالمه کجاس که پرستاره داد زد خانوم داد نزن بچت سالمه بردنش بخش نوزادان

همش گیج میرفتم یه پرستار مرد و یه پرستار زن من و بردن تو آسانسور هادی و مامانی هم تو

آساسنسور بودن ازشون پرسیدم دخترم کو دیدینش؟

که بابا گفت آره دیدیمش دم در اتاق عمل بودیم که یه صدای خیلی ظریفی میومد

گفتم این ال ماست که دیدیم دارن میارنش من و بردن تو اتاق وقتی بلندم کردن بزارن 

رو تخت از شدت درد حالم بد میشد دیگه شکمم رو حس نمیکرد انگار یه سنگ بزرگ صفت بود

که بد جوری داشت درد میکرد کمی بعد یه پرستار اومد لباسهات رو برد کمی بعد آوردنت

یه دخمل کوچولوی ناز لای پتو توی تخت خوابیده بود باورم نمیشد این فرشته ناز مال منه

دخترم میدونم برا گذاشتن این متن تو وبلاگت خیلی دیره

شرمندتم مامان ولی مجبورم چون شیطون شدی برا نوشتن متن طولانی وقت ندارم آخه خوابت خیلی سبکه اینارم شب تو word نوشتم و کپی کردم ببخش مامان رو اگه دیر کردم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)