الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

عروسک قشنگمون النا

چکاب سه ماهگی عسلی

٢٩ خرداد با مامانی رفتیم پیش دکترت برا چکاب ماهیانه وزن ٥٣٠٠   قد :٦١  دور سر :٤٠ خدارو شکر دکر از همه چی راضی بود شیرت رو با ببلاک ١ عوض کردیم به جای قطره مولتی وتامین هم قطره ویتان نوشت یه آمپول کلسیم د داد تا گردنت رو بهتر نگه داری و ازفرداش خیلی راحت تر غلت زدی نصفشو به شما زدن و نصف و یه کامل هم به من تا از شیرم جذبت بشه برا آمپول استرس داشتم که خدارو شکر خیلی دختر شجاعی بودی خیلی کم گریه کردی ...
9 آبان 1392

با النا تا سه ماهگی

سلام دخترم امروز سه ماه و سیزده روز است که زندگی ما با قدم پربرکتت شیرین تر شده  و طعم عسل گرفته سه ماه و سیزده روز است که یه فرشته کوچولو  پیشمون میخوابه البته قبلا هم تو دل من  میخوابیدی یا با  لگد های نازت نمی زاشتی بخوابم و وقتی خواب از سرم میپرید  بیخیال میشدی گاهی وقتها دلم برا لگدهات هم تنگ میشه  ولی اینکه تو بغلمی خیلی شیرین تر و لذت بخشه   گاهی وقتها دلم برا روزهایی که فقط شیر  خودمو میخوردی خیلی تنگ میشه عروسکم دقیقا از فردای جشن دو ماهگیت که  وقت واکسن داشتیم شیر مامان کم شد ...
9 آبان 1392

هدیه

سه ماه و ٢٧ روز و١٦ ساعت پیش در چنین روز فرشته ها بلخره در خونه ما رو هم زدند هدیه ای بود از طرف خدا دختر نازمون النا ...
9 آبان 1392

عید غدیر و سومین سالگرد عروسی مامان و بابا

سلام دخترم عیدت مبارک  درسته بابایی سید نیست ولی خوب من سیدم و تو هم جمعه ها سید محسوب میشی  خانوم کوچولوی مامان عیدت مبارک  این اولین سالی هست که سالگرد ازدواجمون  رو کنار دختر گلمون جشن میگیریم امروز به ما ثابت شد که زندگی به تو معنی نداشت از خدا به خاطر چنین کادوی با ارزشی که تو دستامون قرار داد صد هزار با متشکرم ...
9 آبان 1392

انتخاب اسم دختر کوچولوی من

سلام دختر گلم   بلخره بعد از کلی دعوا سر اسم با این اون تصمیم گرفتم اسمت رو انتخاب کنم که حرفا تموم بشه هر روز همه برات اسم پیدا میکردن بابات هم خجالت میکشید و چیزی نمیگفت ولی من کلی گریه میکردم دوست نداشتم این و اون برات اسم بزاره حتی مامان خودم دلم میخواست با بابات دوتایی انتخاب کنیم حتی چند شب هم نخابیدم که چرا انقد اسم بچه من برا همه مهمه برام سخت بود تحملشو نداشتم و قتی ناراحت بودم ونمیتونستم بخوابم تو هم تو دلم نا آرامی میکردی آخر باباتم خسته شد و گفت خودت اسمش روانتخواب کن منم گفتم نه دوتایی انتخاب کنیم بعد این هفته جمعه که بیکار بودیم نشستیم کلی گشتیم ...
7 آبان 1392