الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

عروسک قشنگمون النا

بدون عنوان

سلام دختر کوچولوی شیطونم از امروز تصمیم گرفتم عکسای سیسمونیتو برات بزارم ولی مگه شما میزاری همش درد دارم از صبح تا حالا الان بزور کمی بهترم و میخوام بر شام و آماده کنم بابایی هم داره میاد یکم حوای مامانی رو داشته باش عکسای اتاقتو بگیرم دخترم  ...
24 ارديبهشت 1392

هفت ماه و شانزده روز

سلام دخترم امروز هفت ماه و شانزده روزه که صدای قلب کوچولوتو حس میکنم دیگه چیزی کمتر از یک ما و نیم مونده که قدم کوچولو تو توی این دنیا بزاری ولی هنوز هم باورم نمیشه اتاقت تکمیل شده و دیگه چیزی نمونده ساک بیمارستانت رو بردم خونه مامانی ترسیدم یهو زودتر بیای هول کنم یادم بره لباس های سایز ٠و ١ هم همن طور چون قرار بعد تولدت تا کمی بزرگتر بشی  و نافت بی افته بمونیم خونه مامانی بعد میاییم خونه خودمون بابایی که خیلی دلش برات تنگ شده شبا باهت کلی حرف میزنه تو هم صداشو میشناسی تا صداشو میشنوی تکون تکون میخوری وقتی میریم بیرون تا یه نی نی میبینه دلش ضعف میره همه منتظریم ت...
24 ارديبهشت 1392

دوباره سونوگرافی

سلام دخترم ببخشید که زیاد وبلاگت رو آپ نمیکنم پایان هفت ماهگیت و شروع هشت ماهگیت مبارک  البته با تاخیر امروز برا هشت صبح وقت سنو داشتیم البته قرار بود چهاردهم بریم که نتونستیم وقت پیدا کنیم برا همین جمعه عصر با بابایی رفتیم کلی گشتیم از اونجا شب رفتیم خونه مامانی شب هم اونجا موندیمچون مطب نزدیک خونشون بود ولی شب و نتونستم اصلا بخوابم تو هم همش میچرخیدی تا صبح هشت صبح صبحونه خوردیم رفتیم مطب که دکتر هم کلی دیر کرد موقع سنو خواب بودی دکتر گفت دستت رو گذاشته بودی زیر صورتت رو شیکم خوابیده بودی دقیقا مثل بابات  فقط یه لحظه پا شدی نگاه کردی از نیم رخ بازم خوابیدی خدارو شکر همه چیزت نرمال بود وزنت هم 13...
24 ارديبهشت 1392

استرس

    سلام دخترم این روزا خیلی استرس زایمان دارم  دیگه هفت ماه و نیمه که با منی هم میخوام زود تر بیای هم میترسم از بیهوشی که وحشت دارم بی حسی هم کمتر از این نیست میترسم فقط خدا کمکم کنه تو رو سالم بغلم بگیرم چیز دیگه ای نمیخوام   وقتی یاد زایمان می افتم گریه ام میگیره   خدا کنه این نوشته هامو تو بعد سالها صحیح و سالم بخونی و بگی مامانم چقد ترسو بود ولی دست خودم نیست   میترسم برا م دعا کن از خدا بخوا خدا یزره جرعتمو بیشتر کنه تو کوچولویی خدا صداتو زوتر میشنوه دخترم الهی مامان قربون قلب کوچولوت بشه دعا کن سالم بیای چیز دیگه ای نمی خوام کاش مسشد چشمامو ببندم باز کنم بغلم باشی ...
24 ارديبهشت 1392

اولین عید مبارک

سلام دخترم ببخشید که زودتر نتونستم بیام این روزا خیلی خستم یه خورده اذیتم میکنی فکر کنم دیگه جات خیلی تنگ شده دیگه خواب نداری و بیست و چهار ساعته ورجه وورجه میکنی حتی تو خواب هم تکون خوردنات رو حس میکنم الان دومین شب سال جدیده و اولین عیدیه که تو هم پیشمونی و چیزی برا اومدنت نمونده  این روزها همش میای به خوابم نمیدونم چرا همش خواب میبینم زود به دنیا اومدی ولی زیاد عجله نکن هرچی قسمت باشه                                           ...
24 ارديبهشت 1392

النا جان تا این لحظه 6 ماه 0 روز و 17 ساعت و 59 دقیقه 48 ثانیه سن دارد

مبارکه دخترم به سلامتی شش ماه رو به سلامتی تو دل مامانی گذروندیم دیگه چیزی زیادی نمونده که بیای بقلم فردا قرار دکتر دارم خداکنه بنویسه سنو ببینیمت خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده دیگه کلی بزرگ شدی و هر لحظه کلی تکون تکون میخوری اتاقت هم کم کم داره تکمیل میشه چیزی نمونده به محض تکمیل شدن عکسای اتاقت رو میزارم برات
24 ارديبهشت 1392

النای پنج ماه و بیست روزه ی ما

سلام دخترم ببخشید که هرروز نمیتونم برات بنویسم چون این روزا انقدر لگد میزنی که دل درد میگیرم و از خستگی خوابم میبره ولی تکون های نازت بهم انرژی میده دیگه انقدر عادت کردم که همش تکون بخوری وقتی تکون نمیخوری کلی نگرانت میشم ولی میدونم این کارت طبیعیه و تو خوابیدی شب ها اصلا خواب نداری تکون هات رو تو خواب هم حس میکنم بعضی وقت ها دستمو میزارم روت و آروم تکونت میدم که بابات کلی دعوام میکنه که اذیتش نکن ولی میدونم اذیت نمیشی و سریع واکنش نشون میدی عوضش سریع بیست تا لگد میزنی وقتی موسیقی با صدای زیاد برات میزارم کلی تکون تکون میخوری و منم میخندم از دکترت پرسیدم این ماه هم صدای منو هم صدای اطرافتو میشنوی ولی وقتی میرم جای شلوغی مه...
24 ارديبهشت 1392

فقط دوروز مونده

سلام دخترم فقط دوروز مونده که شش ماهت تموم بشه و هفت ماهه بشی دیگه چیز زیادی نمونده که بیای  این روزها همش تکون میخوری تو دلم و شب وروز اکثرا بیداری سرویس خوابت رو شنبه آوردن کم کم اتاقت آماده میشه ولی قبل از تکمیل شدن عکساشو نمیزارم تا کاملشو ببینی اتاقت خیلی ناز شده من که اکثرا اونجا هستم  بابات هم همش میره اونجا  دیگه اسمت رسما تعین شده و وبلاگت رو به اینجا که با اسم خودته انتقال دادم ولی فقط من و بابات و تو وخدا میدونیم  هنوز به کسی نمیگم اسمت چیه و تصمیم دارم قبل از اومدنت به کسی نگم چون همش مسخره میکنن و نمیخوام از اسمت زده میشم ولی من و بابات اسمتو خیلی دوست داریم امیدوارم تو هم دوست داشته باشی اسمتو ...
24 ارديبهشت 1392

پایان هفته ی 21 اولین روز هفته ی 22

سلام دختر خوشگم ببخشید که زیاد به وبلاگت سر نمیزنم آخه سرم شلوغه درگیر آماده کردن وسایل اتاقتم جمعه سرویس خوابت رو سفارش دادم قراره تا ده روز دیگه بیاد شنبه با بابات و مامان بزرگت و خاله آیناز رفتیم برات یه موکت خوشگل صورتی گرفتیم موکت قبلی نازک بود این خیلی بهتره وقتی بشینی زمین بازی کنی جات گرم و نرم باشه که عکسشو بعدا برات میزارم بعد داشتیم میرفتیم بازار کالسکه و روروعک و ننو تو بگیریم که یهو بارون شروع شد تا ما برسیم بازار تبدیل شد به یه برف شدید که عرض یه ساعت کل شهر رو سفید کرد کالسکه و کیف وسایلت رو گرفتیم با روروعکت اونا رو گذاشتیم اونجا تا از یه مغازه دی...
24 ارديبهشت 1392