الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

عروسک قشنگمون النا

بدون عنوان

سلم دخمل نازم  ببخشید خیلی از وبلاگت غافل شدم   اومدم جبران کنم کلی عکس رو دستم باد کرده  ا دخترم تو این روزهایی که برات ننوشتم کلی بزرگ شدی و کارهای جدید یاد گرفتی با روروعکت تو خونه قدم میزنی یواش یواش داری حرفه ای میشی  راستی عکست تو شماره قبلی مجله نی نی+ چاپ شد دیگه یه لحظه صاف رو زمین دراز نمی کشی هش غلت میزنی و دوست داری دمر باشی   همچنان در حال شیرین زبونی هستی و با شیرین زبونیات داری از همه دل میبری                               &nbs...
9 آبان 1392

گل نازم سومین ماهگرد شکفتنت مبارک :)

گل نازم سومین ماه گرد شکفتنت مبارک سه ماه پیش در چنین روزی خدا یکی از بهترین  و زیبا ترین فرشته های آسمونی رو زمینی کرد وما با تما وجودمون عاشقش شدیم نوشتن بهترین کار دنیاست مخصوصا اگه برا فرزندت بنویسی به امیدی که روزی پاره تنت تنها امید زندگیت این خطوط رو بخونه خاطراتش رو که امیدوارم همه و همه خوب باشند خاطرات کودکیش رو و روزهایی رو که فرشته ای بود تو دل مامان و فقط با لگد های نازش با مامان و بابا ارتباط برقرار میکرد شاید روزی که این نوشته ها را بخوانی این پست ها برات خط خطی هایی بیش نباشند ولی بدان که آن خط خطی ها...
9 آبان 1392

ماجراهای دوماهگی النا جون

سلام دخترم میدونم که از دوماهگیت خیلی گذشته و نه روز دیگه سه ماهه میشی ولی اومدم تا برات خاطرات دوماگیت رو بنویسم ببخشید که خیلی دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم ولی هم تو ماشاالله خیلی شیطون شدی هم اینکه از واکسن دو ماهگیت تا دو روز قبل خونه مامانی بودیم دخملم تو دوماهی که از عمرت گذشت کلی بزرگ شدی و برا خودت خانومی شدی هر کی باهات حرف میزنه کلی براش ذوق میکنی میخندی و صداهای عجیب درمیاری اولین حرفای النا جونم ممه خیلی نا میگی و منم صدا تو ظبت کردم تا خودتم  بزرگ شدی ببینی آخه به هرکی میگفتم باورش نمیشد میگفت امکان نداره بعد ممه شد ما....ما  خیلی ناز میگی فقط میخوام بخور...
9 آبان 1392

ماجرای می می و شیر خشک :(

سلام دخترم بازم شرمندتم که دیر اومدم اومدم که برات از ماجرای شیر خوردنت بگم که درست وقتی که دو ماه و دو روزت شد دیگه شیر من رو نخوردی فقط جیغ زدی تا بغلت کردم شیر بخوری جیغ میزدی که رفتیم دکتر و دکتر گفت طعم شیر عوض شده و دوست نداره تا چند وقت دیگه درست میشه که همین طور هم شد که امروز به خواست خودت می می خوردی ولی چون مولکول های شیر خشک رو تا حدی شکستند که تا میخوری جذب بدنت میشه و چون تو این مدت کمتر خوردی و از عادت در اومده بودی یه کوچولو بالا آوردی ولی خیلی خوشحالم کردی که بعد از مدت ها شیرم رو خوردی خیلی دوست دارم ...
9 آبان 1392

روزی پراز دلهره که به بهترین روز عمرم تبدیل شد

یک روز قبل هیجدهم خرداد با بابایی رفتیم مطب دکتر ، دکتر صدای قلب تو گوش کرد  فشارمو گرفت و وزن کرد و گفت برو برا شام یه چیز آبکی زود بخور زیاد هم دیر نکن بعد تا فردا صبح آب هم نخور ناشتا بعد از نماز بیا بیمارستان من هم ساعت   ( 7.30 یا 8 )عمل میکنم اومدیم خونه مامانی اینا کمی سوپ خوردم بعد با بابایی کارت گیفت هاتو نوشتیم شب تخت خاله آیناز رو آوردیم گذاشیم پذیرایی ننوی تو رو هم کنارش مثلا که خواستیم زود بخوابیم من که تا صبح بیدار بودم نتونستم بخوابم مامانی هم بیدار بود بابات هم تا صبح هی بیدار شد  تو هم  کا تا صبح تو دلم چرخیدی انگار میدونستی میخوای بیای منم چون بند ناف گردنت بود به خاطرهمین از چرخیدنت ن...
9 آبان 1392

چکاب سه ماهگی عسلی

٢٩ خرداد با مامانی رفتیم پیش دکترت برا چکاب ماهیانه وزن ٥٣٠٠   قد :٦١  دور سر :٤٠ خدارو شکر دکر از همه چی راضی بود شیرت رو با ببلاک ١ عوض کردیم به جای قطره مولتی وتامین هم قطره ویتان نوشت یه آمپول کلسیم د داد تا گردنت رو بهتر نگه داری و ازفرداش خیلی راحت تر غلت زدی نصفشو به شما زدن و نصف و یه کامل هم به من تا از شیرم جذبت بشه برا آمپول استرس داشتم که خدارو شکر خیلی دختر شجاعی بودی خیلی کم گریه کردی ...
9 آبان 1392